« *مرگ دوست دیرینه مان بلوط* » سال ۱۴۰۰ است، پاییز با آن هوای دمدمی مزاجش رو به پایان بود که عازم دیار ییلاقی پدر « *باریکاب* » شدیم. باریکاب بریده ای از زاگرس در محدوده ی جغرافیای خوزستان زرخیز. چند سالی است که جمله ای نا هموار بر زبان ها افتاده ؛ سالی بد

کد خبر : 1618
تاریخ انتشار : سه‌شنبه 16 آگوست 2022 - 12:02

« *مرگ دوست دیرینه مان بلوط* »
سال ۱۴۰۰ است، پاییز با آن هوای دمدمی مزاجش رو به پایان بود که عازم دیار ییلاقی پدر « *باریکاب* » شدیم. باریکاب بریده ای از زاگرس در محدوده ی جغرافیای خوزستان زرخیز.
چند سالی است که جمله ای نا هموار بر زبان ها افتاده ؛ سالی بد در پی سال های بد،خشکسالی ای مرگ آور ، بی آبی ای وحشتناک. رفتیم و‌دیدیم که نام با نشان می خواند.
درختان اشک ریزان برگ ریخته اند ، نشان سفیدک باقی مانده بر اندک برگ ها دلها را آزرده می کند. افسوس بود، و‌لی دوچندان شد از دست حیوانی دوپا انسان نام که به قامت دوست دیرینه ی خود هم رحم نکرده بود، آثار سوختگی از ناحیه ی این حیوان ناطق ،‌ بیش به چشم می خورد و‌هم جای دندونه های فلزی اره ی دسته چوبی بر شاخه های این درختان دیده می شد. چهره های بی رنگ و روی درختان بلوط مقاوم ، از تحمل فشاری سنگین بر خود حکایت داشت. این بارحشره ای سفید رنگ از راه رسیده و‌ بی محابا به جان استخوانی این درختان افتاده بود، گویا این آفت بی سابقه مامور است که نسل آنها را منقرض نمایند.
فریادشان بلند بود و دادشان به هوا.
غصه از آنها می بارید. از آنطرف آسمان ساز چپی می زد ، صدای مداوم وه وه غرش های بی کردار آسمان و گریه های بی اشک ابرها، دمیدن داشت. در گریبان سرها، بر زانوی غم دست و‌باز صرف جمله ی نامیمون خشکسالی در پی خشکسالی ای دیگر، امیدها می رفت که نباشد.
زمستانی خشک آمده بود ، با تمام قد، قصد رفتن نداشت . مثلا باید برود که بهار بیاید اما نمی رود *این* و نمی آید *آن* .
بهار که خیالت تخت ، اما تا دلت بخواد تابستان و زندگی ای دوباره با بیم و‌امید!
چه‌تاثیرهایی ! ضعف از چهره ی تکیده ی چوپان هویدا، در راه رفتن ها که چه گویم؟!
در مجموع بادیه نشینی به ذهن می آمد ، فقر زیر پوست ها لانه کرده و‌ در ناصیه ی بسیاری از مردم نمایان . زبان فقر سکوت است و سربه زیری نشان آن و‌پیدا از این نشانه ها فراوان فراوان‌.
سفر ملال آور بود، باد و‌صفیر شلاق تاختن آتش خورشید همین حالا ها هم دست بردار نبود، زمین و زمان زیر تازیانه اش نالان. در این حال و هوا بودیم که ناخودآگاه در مسیر مالگه افتاده بودیم‌. در پی راه مالرو به مقصد رسیدیم. مالگه تغییر کرده بود ، کوچک ،آنچنان که ستوران هم نتوانستند گام بی سنگ برآن نهند!.
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زد. بر خاک باغبار مالگه نشستیم. خاطرات تازه گردید و دم و‌ به دم تازه تر. اشک در چشمان نشست و‌گونه ها به تری گرائید، با گذشته ها فاصله ای نداشتیم، می رفت که زار زار گریه سر دهیم. اولین چیزی که از مالگه زیارت کردیم تژگاه بود ، سجده گاه ایل، جایی که سوگند به آن پس و‌پیش نداشت. تژگاهی که همیشه با تلاش پدر و‌ زحمت مادر خاموشی نداشت. آنجا که دختر خانه برای رفتن به خانه ی بخت طوافش کرد.
« به اجاقت قسم» تژگاهی که این بار گرمی نداشت ، سرد و بی دود، سکوتی تفکر بر انگیز.
مالگه پدری « *باریکاب* » سال ها به ماندن ، بودن جان کند ، مقاومت کرد و با دست پر مهر فرزندان خود حیات داشت اما این بار به درد سنگینی مبتلا شده بود ،درمان آسمانی بود. نوشداروی پدر و فرزند بلوط شتابان در راه ، اما‌ چه سود آخرین دم و‌ بازدم هاست ، دیر زمانی است که رمقی نمانده، این درخت خیلی زود مظلوم شده.‌
از اینهمه نابسامانی رنجیده شدیم خاطرمان بهم ریخت. از تقصیر خود نگذشتیم ، از تمام زرق و برق های ساختمان های شیک ، صدها دایره و‌ دم و دستگاه و تابلوی های بی بخار محیط زیست و منابع طبیعی متنفر گردیدیم.
لعنت ها نثار خود کردیم اگر از این ببعد به آنان شیران ، اما *شیران علم* دل ببندیم، کلا قیدشان زدیم.
دل تنگ و‌غریب ، از این در و‌دشت بی کس ، اما دوست داشتنی با صدها اگر و‌مگر برگشتیم.

زمان شهاوند

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.